داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد ...
تاریخ درج: ۸۹/۱۰/۱۲ - ۰۹:۰۹
( 11 نظر , 922
بازدید )